ویکا، یک اغواگر شرم آور، در یک صومعه به دنبال پناهگاه گشت.در آنجا با یک راهب سیاه پوست روبرو شد، پوستش به تیره ای گناه بود.برای او ناشناخته بود، او یک شاگرد پرشور از لذت های نفسانی بود.بر اثر شهوت، او را مجذوب خود کرد، بدن هایشان در یک شور و شوق گره خورد.